ليلا

زيباآزادي
ziba_andisheh111@yahoo.com

هميشه كلمات رسولان تو بود ه اند. اما گاهي حروف جمله جمله در تو فرو مي ريزند . و داستان تو را مي بلعد، آنوقت وقايعي بر تو تحميل مي شوند كه قادر به ادراكشان نيستي.
مثلآ در يك شب آكنده از سرمستي در حاليكه توي اتاقي ، كنار معشوقي قديمي نشسته اي ؛ جامي مي زني و جامي ديگر به پيوست آن. حس مي كني همه چيز ، اشيا ء ، ديوارها، حتي معشوقه ات دارد در تو تكرار مي شود.سرت به دووار مي افتد ، انگار وقايع به تعبير امروزي خط روي خط مي افتند .
فكر مي كني اشتباهي شده ، زني زيبا با تني اثيري روبروي تو مي رقصد ، امواج تمام خوابها از تن متحرك و اندام موزونش مرتعش مي شود. به سرت كه پر است از خمار مستي ، فشار مي آوري ، اما اين كه ليلا نيست
تو او را نمي شناسي در فكرت صدايش مي زني ، ليلا را مي گويم . و زن هنگام چرخيدن ، درست زمانيكه پايين تنه اش در دور چين دامن حريرش مي لرزد گويي در دلش مي گويد: بله و تو تلو تلو خوران بلند مي شوي تا جام را به نزديك لبهايش ببري ، باشد كه به بهانهء نوشاندن جرعه اي از انگورت لبهايش را ببوسي اما جام از زن عبور مي كند و تو هم ، خراب با لباس راحتي روبروي سريري ايستاده اي . سلطان يا سلطان زاده اي بايد باشد. انگارتو را نديده سكه مي اندازد سكه هاي مضروب طلا اما تو ناي برداشتن نداري با خودت مي گويي : چرا اين همه خرابم مگر خرابي ما اين همه شا باش دارد ؟! ليلا! ليلا! و ليلا دست ظريف و سفيدش را روي دهانت مي گيرد : (( هيس ! لعنتي ! هيس! الانه كه خانم صاحب خانه بيدار بشه هيس )) دلت مي خواهد بپرسي پس سلطان كو چرا ديگر نمي رقصي دختر چرا ؟! اما زبانت توي دهان نمي چرخد و تو دوست داري حرف بزني .حرفها انگار يكي يكي از ذهنت مي گريزند و شايد از زبانت . و كلماتي نا مفهوم مي شوند كه دور سرت به چرخش مي افتند مثل مگسهاي سمجي كه دور غذاي مانده مي گردند . اتاق دوباره در تو مي چرخد ، تو توي اتاق مي چرخي ، زن دوباره مي رقصد جام در كف و مي د ر دهان . و باز تو با او مي چرخي . خيز بر مي داري كه بگيريش غزال چموش . كه بغلت خالي مي شود وليلا از پشت روي شانه هايت مي زند : (( لعنتي ! هيچ معلومه چه مرگته؟! مگه چي تو اون كوفتي ريختي كه حالا .....
هيچ چيز اتاق با هم جور در نمي آيد . مردي از دورتر از بٌعد طو لاني شده ء اتاق مي آيد زانو به زمين مي زند و دست مشت شده اش را روي سينه مي گذارد: (( خليفه به سلامت باد ! گفتند : (( نمي توانند با ما بيايند . مدتي است كه از در توبه درآمده اند . قرار نيست ديگر دست به ساز ببرند و مي هم )) گفتيم خليفه مي خواهدت گفتيم خليفه امر فرموده اند كه اگر قدم رنجه كني خلعت گزاف خواهند بخشيد شما را . گفت : (( ما را از خليفه پيش از اينها بيش از اين خلعت رسيده است )) و بعد اشارتي كرد به شكم برآمده اش . )) خليفه با صورتي بر افروخته خيز برداشت به سوي پيك : (( كار رعيت ما خاصه زنان ايشان ، به جايي رسيده كه برايمان فتوي بدهند و تعيين تكليف كنند .برخيز و به نزد وي برو اگر آمد كه خب و اگر نه به زور بياور . بگو خليفه امر فرموده خلعتمان را كه مبارك است پس مي گيريم . و اما توبه ! از شرايط پذيرش آن از سوي باري ، اول و اهمش پذيرش آن از سوي خليفه است . و ما تو را به نجابت مي شناختيم كه پدرت بهترين مهتران بود براي اسطبل خليفه. پس تو هم كه از متعلقات همان طويله ايي . در تعلق مايي ، خودت و كره ات...... و هرآنچه كه در اتاق بود در تو اتفاق مي افتاد چرا كه ليلا ديگر نمي رقصيد مبهوت گوشه ء اتاق كز كرده بود و به تو نگاه مي كرد . به تو كه حالا از من هم فراتر رفته ايي از داستا ني كه در آن فرو رفته ايي آنقدر كه دلت مي خواهد باز هم همانجا باشي ، پس از ليلا مي خواهي پيك ديگري برايت بريزد . اما ليلا امتناع مي كند . گويي فراموش كرده اي كه شب كوتاه است و فرصت هماغوشي روبه اتمام. نمي ترسي كه خليفه تو را ديده باشد نمي ترسي كه .... اما ليلا تمام قدح را شايد هم بطري را سر مي كشد و انگار از جلوي چشمهايت محو مي شود چرا كه تو هم به دووار افتاده اي و او هم به چرخش. مي خواهي بگيريش ، اما دورش بيشتر مي شود . و بيشتر و بيشتر . پاهايش را مي گيري . هر دو پايين مي افتيد . تو كف اتاق مي افتي . اما ليلا درست مي افتد روي تن خليفه كه برهنه روي سرير دراز كشيده است . آن دو نفس به نفس هم مي دهند و از يكديگر بهره ها مي برند و تو با اينكه هنوز سرت دووار مي رود عصباني مي شوي . قدح هنوز توي دستانت است مي خواهي بلند شوي اما انگار چيز ليزي زير پايت گذاشته باشند ، سر مي خوري . اصلآ انگار فاصلهء تو تا سرير خليفه ميليونها فرسخ است . هر چه سعي مي كني جلوتر بروي ، عقب تر مي ماني تصميم مي گيري كه قدح را از همان فاصله به سوي خليفه پرتاب كني اما قدح به سر ليلا مي خورد و خون روي تن خليف شتك مي زند . خوشحال مي شوي . ليلا از تخت مي افتد. سرش غرق خون و همينطور بيجان گوشهء اتاق افتاده، مي روي نزديك تر رنگ لبهايش به سفيدي رنگ پوست صورتش شده است . دست لرزانت را روي پيشاني رنگ پريده اش مي گذاري ، سرد سرد است .
ترس ورت مي دارد سرت ديگر گيج نمي خورد،انگار حروف سرگردان ،كلمه شده اند وكلمات ليلا وتو يكپارچه صدا .داد مي زني ليلا !ليلا!من دوباره در تو به پيش مي افتم .تو دوباره طوريت مي شود .اتاق دور سرت مي چرخد .ملازمان، زني را برهنه وكتف بسته با شكمي برآمده مي آورند نزد خليفه.خليفه داد مي زند:((كارت به جايي رسيده كه فرمان مارا نقض مي كني ؟لكاته!از ما توبه كرده اي يا براي ما ؟))تو عصباني هستي مي خواهي حمله كني به سوي خليفه مي روي كه يكي از ملازمان فرياد مي زند :((اميرالمومنين به سلامت باد !اين خون ديگر چيست ؟))وخليفه انگار كه بويي آشنا را بخواهد بياد بياورد مكثي مي كند وبعد دستور مي دهد كنيزكان بيايند براي پاك كردن تنش .اما كنيزكان هر كاري مي كنند خون پاك نمي شود.تو داد مي زني :((خوب معلومه كه پاك نمي شه ،لعنتي ناپاك !))خليفه مي خواهد كه همه اتاق را ترك كنند بجز زن ويكي از ملازمان .بعد ملازم را كنار خويش مي خواند و آرام با او صحبت مي كند مي گويد : ((مدت هاست كه زني زيبا وطناز از عوالم ديگر بر ما نازل شده ،كه ما فكر مي كنيم پاداشي بوده از سوي خداوند به پاس مجاهدت هايي كه در راه دين نموده ايم.واين زن هر نوع بهره را به ما مي رساند ،از طنين خوش گلويش هنگام رقص وپيچاپيچ اندام موزونش هنگام بستر .واين پتياره را هم كه_ پيش از اين همخوابه ما بوده _ مي خواستيم به يمن حضور شبانه اين زن .ببخشاييم وباز گردانيم .اما حالا ديديم كه حتي خداوند هم با بازگشت اين زن وبخششش از سوي ما نا خرسند است چرا كه به محض ورود او افلاكيان، تيري از غيب حوالت كردند بر سر فرشته مونس ما و اين خون كه پاك نمي شود از ناحيت همان ضربه الهي است پس بهتر است كه زن را همين امشب ببريد به محبس وفردا روز به جرم هتاكي به خليفه وتهمت به ايشان زنده زنده بسوزانيدش با آن كره كه در شكم دارد .))وملازم به محض شنيدن سخنان خليفه برخاست وبه سوي زن آمد وبا لگد محكم به شكمش زد.دردت آمد پايش درست به سرت برخورد .احساس نفس تنگي كردي ،حس كردي مچاله شده اي ،دردي درون تنت پيچيد ،تن زن به پيچ وتاب افتاد زن برهنه ميان اتاق خليفه مي چرخيد وتو در درونش به چرخش افتادي .همه چيز به شدت مي چرخيد دريايي از خون به راه افتاد.وتو راه افتادي از آن گرداب خون .به زمين افتادي كسي بالاي سرت ايستاد شايد زن .همان زن برهنه كه تو را انداخته بود با آن قدح برنزي كه در دست داشت و آن هيكل مهيب .
همه چيزدر تو دوباره به چرخش افتاد ،اتاق ،زن ،خليفه ،وحروف مگس هايي شدند كه دور سرت مي چرخيدند و وزوز مي كردند .تو ديگر چيزي نمي فهميدي فقط دلت مي خواست بگويي ليلا..
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34308< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي